صدای رفت و برگشت سریع سوزن چرخهای صنعتی، موسیقی همیشگی کارگاه کبری جهانگیری در محله خاتمالانبیا (ص) است. مسئول این کارگاه دوزندگی خودش مستأجر است و سه دختر هفده، یازده و ششساله دارد؛ با وجوداین کارگاه را طوری اداره کرده است که برای کار تمیز دوزندگانش همیشه مشتری دستبهنقد پیدا میشود و بعد از هر روز کاری دستمزد همه روی طاقچه است.
کبریخانم حدود پانزدهسال است دنیایش شده طراحی و پارچه و لباس و دوختودوز. او سالهاست که برای خوداشتغالی بانوان تلاش میکند و بسیاری از هنرآموزانش در این مسیر به خودکفایی مالی رسیدهاند. اکنون بیشتر از پانزدهنفر در کارگاه خانگیاش برای او کار میکنند و تعداد زیادی هم با همراهی او برای خودشان کارگاه تولیدی راه انداختهاند.
دوزندگان کبریخانم هرکدام دغدغههای ریز و درشتی در زندگیشان دارند؛ یکی جهیزیه دخترش را قرار است از همین کارگاه جور کند. آن یکی بااینکه بیستسال بیشتر ندارد، خرج مادر بیمارش را میدهد و یکی دیگر هم دختر کمسنوسال خانم جهانگیری است که از یک سال پیش که هنوز پایش به پدال چرخ نمیرسید، پای آن نشسته و الان تبحر زیادی در دوختودوز پیدا کرده است.
خیّر کارآفرین محله خاتمالانبیا (ص) این روزها ایده افتتاح یک کارگاه خیاطی خاص خانمهای بیسرپرست و بدسرپرست را در سر میپروراند و آن را با بسیج محله درمیان گذاشته است؛ ایدهای که همین روزهاست که تحقق یابد و نانی از توسعه کارگاه او بر سر سفره چند خانواده دیگر هم برود. زندگی کبریخانم و دوزندگانش سرتاسر درس است.
هشتخواهر و برادر بودند و در شهرستان شیروان با پدری که کشاورز و کارش فصلی بود و مادری که خانهداری میکرد، زندگی میکردند. همه فرزندان بدون اینکه چشم به دست پدر داشته باشند تا چرخ زندگیشان بچرخد، به پختگی خاصی رسیده بودند.
آنها برای خود کار پیدا میکردند و هزینه دانشگاه و جهیزیهشان را هم از دسترنج خودشان میدادند. گلیمبافی و فرشبافی و هنرهایی از این دست، پیشه دختران خانواده بود و دست در جیب خودشان داشتند. کبریخانم دختر بزرگتر بود و استقلال مالی داشت.
از بیستودوسالگی بهسراغ هنر خیاطی رفت و اکنون هر هنری را که به پارچه و لباس و دوخت و تزئینات و طراحی آن ارتباط دارد، استادانه بلد است. درباره شروع کارش در کارگاه خیاطی اینگونه بیان میکند: به کارگاه خیاطی رفتم، اما اول، بهجای چرخ خیاطی، جارو و خاکانداز دستم دادند و گفتند «تو وردستی.» باید خردهپارچهها و نخها را هم جمع میکردم، اما همیشه آرزو داشتم پای یکی از آن چرخها بنشینم و مثل بقیه خیاطی کنم.
از یکی از خانمهای خیاط اجازه گرفته بود که وقت ناهار که همه برای صرف غذا میرفتند، برای چنددقیقهای پای چرخ او بنشیند. این پای چرخ نشستن همان و کوکخوردن کل زندگیاش تا امروز به چرخ خیاطی و نخ و دوک و ماسوره همان.
چندماهی از نشستنهای پنهانی پای چرخ و دوخت ودوز میگذشت تا یک روز به مسئول کارگاه گفت «خانم من هم بلدم با چرخ کار کنم. میگذارید پای چرخ بنشینم؟» وقتی مسئول کارگاه، ظرافت و تمیزی کارش را دید، به او اجازه داد که در زمان استراحت بچهها و وقت ناهارشان، به دوختودوز بپردازد.
مسئول کارگاه اینبار به او نگفت که «تو وردست هستی و نباید پای چرخ بنشینی.» به جایش گفت «آفرین که نشستهای پای چرخ بچهها و با همان تجربههای اندک اینقدر تمیز و ظریف کار میکنی.» خودش تعریف میکند: خیلی زود راه افتادم.
هشتماه آموزش دیدم و بعد هم شروع کردم به کار. میدانید باید اهلش باشی تا دستت به کار بچسبد، وگرنه از بقیه عقب میافتی و به قول معروف، کارت سکه ندارد. بعد از آنکه مسئول کارگاه دید خیاطی را آموختهام و میتواند کارم را با ضمانت کیفیت به مشتری بدهد، عزیز خودش و کارگاه شدم.
بعداز مدتی خواهرانم را هم به کارگاه آوردم؛ چون صاحبکار میگفت «وقتی خودت اینقدر خوب میدوزی، کار را به خواهرانت هم یاد بده؛ حتما آنها هم استعدادش را دارند.» ما ششخواهر هستیم که همه در خیاطی مهارت و استعداد داریم.
بیستسال پیش، کارفرمای آن کارگاه دوخت چادر مسافرتی، ماهی ۱۵ هزارتومان به کبریخانم حقوق میداد که همان را هم با کمال میل تقدیم پدر میکرد تا در آن روزها که کشاورزی کساد بود، رزق خانواده برسد و کمیتش لنگ نماند؛ «آن روزها، حقوقمان به دست خودمان نمیرسید.
پدر قبلاز اینکه ما حقوق بگیریم، ناچار میشد حقوقمان را تحویل بگیرد و خرج ما و خانواده را بدهد. هیچوقت خردهای به او نگرفتیم و به رویمان هم نمیآوردیم؛ خوشحال هم بودیم و حس غرور داشتیم که خانواده با دسترنج ما روزگار را میگذراند.»
سهسال پساز کار در کارگاه چادردوزی، بازار کشاورزی برای پدر آنقدر خراب شد که قصد مهاجرت به مشهد کرد و همسایگی امامرضا (ع) همان خیری است که کبریخانم در پس تجربه تلخ ورشکستگی پدر از آن یاد میکند.
میگوید: به پدر گفته بودند که بازار جوشکاری در مشهد خوب است؛ بههمیندلیل هم او دست چند سر عائلهاش را گرفت و روانه مشهد شدیم. اینجا فرزندان همه به خانه بخت رفتند و همه جهیزیهشان را خودشان تأمین کردند. کبریخانم هم ادامه تحصیل داد و درکنار شغل خیاطی، در دانشگاه رشته هنر خواند و بعد هم ازدواج کرد.
کاردستیهای میخ و نخ روی دیوار کارگاه و خانهاش که از نخهای رنگی شکل گرفته است و در قطرهای زیاد دایره چرخیدهاند، گواه علاقه کبریخانم و سلیقهاش در دوختودوز است. همسرش هم وقتی علاقه او را به خیاطی میبیند، مانع نمیشود و در حد وسع حمایتش میکند تا زندگی به کام او هم شیرینتر شود.
رد خاطرات برای کبریخانم تا روزهای اول زندگی و تولد فرزندانش قد میکشد؛ «همسرم بسیار حامیام بود و میدانست که من عاشق هنر و خیاطی هستم. من هم دوست داشتم حالا که کار او شرکتی است و درآمد چندانی ندارد، کمکخرجش باشم و گوشهای از هزینهها را برعهده بگیرم.»
هنرمند کارآفرین محله خاتمالانبیا (ص) ادامه میدهد: در ابتدای ازدواج فضای خانه کوچکمان، شده بود پاتوق مشتریهایم. خانه نوعروس شده بود کارگاه خیاطی. دراینمیان مهلا و ثنا و زهرا هم یکی پس از دیگری به دنیا آمدند، اما من هیچگاه کار را کنار نگذاشتم.
گاهی گلهای قالی زیر پارچهریزهها و نخریزهها پنهان میشد. اتاق خوابم هم جای آموزش دختران و خانمهای محل بود. همین که ظهر میشد، نگران حضور همسرم بودم که خسته باید میان نخها بنشیند. همین نگرانیها باعث شد که بخواهم کارگاه را از خانهام جدا کنم و بهاینترتیب کلید اولین مزونم را در سیسالگی گرفتم.
کبری جهانگیری زمانی تصمیم گرفت کارش را توسعه بدهد و کارگاههای خانگی راهاندازی کند. درست در همان سالهایی که همه سرمایهشان را در بورس گذاشته و بهعبارتی ورشکست شده بودند، با همت و اراده، دست روی زانو گذاشتند و از جایشان بلند شدند.
کبریخانم میگوید: دوسال پیش بود. باید همهچیز را از نو میساختیم. بعضی وسایل را برای تجهیز کارگاه خانگی کم داشتیم. این شد که بعد از ۱۰ سال کار برای دیگران در خانه، یازدهچرخ خیاطی قسطی خریدم تا کارگاهی برای خودم داشته باشم.
کبریخانم این کارگاه را در طبقه پایین منزلش راه میاندازد و حدود ۱۰نفر در آن، مشغول فعالیت میشوند؛ خانمهایی که هرکدام روایت زندگی خاصی دارند و حقوقشان نان چندنفر دیگر را هم میدهد. کارگاه خیاطی کبری جهانگیری در محله خاتمالانبیا (ص) از همه جای شهر مشتری دارد. او خوشقول است و لباسهایی که میدوزد، تنپوش خوبی دارند و حسابی سرشان شلوغ است.
کبریخانم میگوید: با اینکه کارگاه ما نوپاست، درآمد خوبی دارد و سفارشها زیاد است؛ آنقدرکه با سفارشهای فعلی که روزی تا دویستشلوار هم میرسد، میتوانم برای پنجاهنفر دیگر هم کارآفرینی کنم. فقط باید وامی جور شود و اقساطش را از سود کارمان پرداخت کنم.
این وام را هم برای این میخواهم که بتوانم خانه و کارگاه فعلی را از صاحبخانه که بسیار منصف است، خریداری کنم و کارگاه فعلی را توسعه دهم. اقساط چرخهای دیگر هم تا دوسه ماه دیگر تمام میشود.
کبریخانم خودش سختیکشیده بازار و زندگی است؛ بههمیندلیل هم قوانین و چارچوبهای کارگاهش بر مدار مهربانی و قانونمداری توأمان میچرخد. او با کارگران بسیار مدارا میکند، اما انتظار کار خوب را هم دارد.
همین اصول باعث برکت کارش شده است و میگوید: قرار است با حمایت بسیج محله و وامی که برای کار خیر از بانک گرفتهام، در بولوار توس کارگاهی راه بیندازم و اینبار قرار است برکت از در و دیوار این کارگاه ببارد؛ چون برای خانمهایی است که شرایط زندگیشان سختتر است.
۱۰چرخ خیاطی خریدهایم و مکان کارگاه را هم دیدهایم و قرارداد بسته شدهاست. همین روزها افرادی را که در محله با همکاری بسیج محله شناسایی شدهاند، پای کار میآوریم تا رزق خودشان و خانوادهشان تأمین شود. حالا دیگر مشتری از شهرهای مختلف کشور داریم و تعداد سفارشها در روز بسیار زیاد است.
در این راه، بسیج محله بسیار همراهی کرده و نیمی از کل هزینهها را عهدهدار شده است تا ما بتوانیم در این راه روشن، قدم بگذاریم و به توسعه آن هم فکر میکنیم.
ثنا، دختر کبریخانم، کوچکترین خیاط این کارگاه شلواردوزی است. او از هفتسالگی که هنوز پایش به پدال چرخها نمیرسید، پای چرخ مینشست و خود را با خردهپارچههای مادر سرگرم میکرد. آن اوایل پای میز چرخ میایستاد تا بتواند پدال را فشار دهد و یکیدوباری هم سوزن چرخ در انگشتانش گیر کرد.
بالاخره مادر دلش سوخت و به این همه عشق او به دوختودوز توجه کرد و خیاطی را یادش داد. خودش میگوید: اولش که مادر دید عشق من به خیاطی دارد دردسرساز میشود کنارههای پارچهها را به من میداد و یادم داده بود که لباس عروسک بدوزم.
کمکم که دید دوختن در کارگاه را هم دوست دارم، کارهای بیشتری یادم داد. الان یکی از خیاطهای کارگاهش هستم. تابستانها و عصرهایی که مدرسه ندارم، اینجا میآیم و بیشتر پای چرخ جادکمه مینشینم. هدف ثنا برای شغل آیندهاش، معلمی است، اما خیاطی را بهعنوان یک علاقه دنبال میکند و میگوید: میخواهم مانند مادرم بتوانم لباسهای خانواده را خودم بدوزم؛ چون پوشیدن لباسی که هنر دست خودت است، بسیار لذت دارد.
پانزدهسال است ساکن محله خاتمالانبیا (ص) است. حالا تکدختر شانزدهسالهاش میخواهد به خانه بخت برود و لنگ تأمین جهیزیهاش مانده است. دو ماه است به کارگاه آمده تا بتواند از دسترنجش کمکم برایش جهیزیه جور کند و تکدخترش آبرومندانه برود سراغ زندگیاش و مستقل شود.
زهرا خانم میگوید: فعلا کارهای اتوکشی و کارهای کناره را عهدهدار هستم، اما کبریخانم قول داده است که بهزودی کارهای دیگر را هم یادم دهد و دخترم را هم بیاورم که بتوانیم با هم هنر خیاطی را یاد بگیریم و کمکخرجمان شود.
تمام هموغم این روزهایش در زندگی که با یارانه میچرخد، خوشبختی دخترش است. او حتی برای گرفتن وام ازدواج دخترش هم ضامن ندارد که بتواند آن را بگیرد. همسرش هم کارگر است و مدتهاست بهدلیل بیماری بیکار است. همه این پانزدهسال را نمازگزار مسجد بوده است، اما روی این را نداشته که از کسی کمکی درخواست کند و هنگام همه سختیها فقط به خدا و ائمه (ع) رو انداخته است و خودشان همهچیز را برایش درست کردهاند.
تا سال گذشته در تولیدی مانتو کار میکرد و زندگی خودش و مادرش هم از همان حقوق میچرخید. دوره نازکدوزی را هم در سازمان فنی و حرفهای گذرانده است و مدرکش را هم دارد. محبوبه خاوری از آن دخترهای گل روزگار است؛ دختر هفدهسالهای که دانشگاه فردوسی در رشته مترجمی زبان فرانسه قبول شد، اما ازآنجاکه پدرش به رحمت خدا رفته و مادرش بیمار بود، از دانشگاه روزانه انصراف داد تا مادر راتر و خشک کند و کمکحالش باشد.
با همین هدف هم از کارگاه خیاطی کبریخانم سر درآورده و بسیار مصمم است که از حقوق ۴، ۵میلیونتومانیاش هم هزینههای زندگی خودش و مادرش را بدهد و هم بتواند هزینههای درمان مادر را تأمین کند. خودش میگوید: این روزها خیلی سخت میگذرد و آنقدر ذهنم درگیر است که هیچوقت فکر نمیکنم در آینده قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد.